در بــآب ِ نیستن و نبودن و نوشتن و رهایی!
نوشتن به آدم نظم می دهد ،
می دانی یک جورهایی حسآبت با خودت رو می شود .
وقتی نمی نویسی خوره تا مغز ِ استخوآنت رسوخ می کند ،
جآنت را ، روحت را ، احسآست را ، می پوساند .
یک آن می خواهی دستت را بالا بیاوری ، بکشی لای ِ موهآت ،
می بینی نمی شود ، می بینی پوسیده ،
حرفم این است این طور بی هوا نابودت می کند .
ولی این نوشتن " خود "ِ لامذهبی دارد !
مرام و مسلک ِ سفت و سختی دارد ...
شیره ی ِ جآنت را می مکد ،
روحت را تسخیر می کند و تا می آیی دهنه اش را بکشی ،
می بینی مرده ،
می بینی مثل چشمه ای خشک شده و تو ...
این تویِ سرگردان را تشنه در حسرت ِ قطره ای رها کرده که:
هان ، سَدّم زدی ، حسرت ِ گوارای ِ تو !
لابه می کنی ، مویه می کنی ،
به عجز ، زانو می زنی که بگیر ، ببر ، بپذیر ؛
روحم را جانم را ، قربانی را بپذیر و بمان!
و یک آن ، تنها یک آن می فهمی خالی شدی ،
می فهمی آنقدر خالی شدی که توی ِ کالبدت باد زوزه می کشد ،
و آن وقت بی هوا و بی منطق ، اشک می غلتد و ندا می رسد : اجآبت شد .
انگار خدا غروبهــآ را با دل ِ گرفته ی ِ من ، کوک می کند ...
نظرات شما عزیزان: